روایتی خواندنی از صعود زمستانی به دماوند . . . کوه‌نوردی که خبر دادند مُرده است !‌



متوجه شدم آنها هم به دنبال همنورد می گردند. وارد قرارگاه شده و ماشینم را پارک نمودم. مکان تمیز و مجهزی بود، آن دو نفر زنجانی بودند به نامهای علیرضا و معین، آنها هم قصد صعود داشتند. شماره تماس آنها راجهت هماهنگی برای صعود های احتمالی بعدی گرفتم.

صبح پنج شنبه 8 بهمن از شدت اشتیاق از ساعت 4 صبح بیدار بودم، بالاخره ساعت 6 شد و بلند شدم تا مهیای صعود شوم، طوری هیجان زده بودم که فراموش کردم صبحانه بخورم، ساعت 7 با آژانس به همراه دو کوهنورد زنجانی عازم لبه جاده خاکی گوسفند سرا شدیم. شدت برف روی جاده خاکی به حدی بود که هیچ لندروری زمستان به گوسفند سرا نمی رفت. ساعت 7:45 از لبه جاده آسفالت و ابتدای جاده خاکی شروع به حرکت کردیم. در امتداد مسیر رد پاهای بسیاری از گرگ ها بود، آهسته به مسیر ادامه دادیم که در ساعت 10:45 به گوسفند سرا رسیدیم. دو کوهنورد زنجانی بلافاصله به حرکت خود ادامه دادند اما من کمی استراحت نموده و سوپر گتر خود را که از جا در آمده بود جازدم و پس از خوردن دو کلوچه و کمی آب به حرکت ادامه دادم.

بارگاه سوم از دور پیدا بود و ردپای آن دو کوهنورد هم راهنمای من بودند. احساس کردم سرعتم کند تر شده است و زود تر خسته میشوم، دو کوهنورد زنجانی را از لابلای تپه های برفی گاهی می دیدم. سوپر گترم دوباره از کفش در آمد و چون کفشم تک پوش ایرانی بود کمی از سرمازدگی ار ناحیه انگشتان پا ترسیدم، ردپای گرگ ها بیشتر شده بود انگار همین چند دقیقه پیش از این مسیر عبور کرده بودند. کم کم ترس وجودم را فرا گرفت، از خدا میخواستم که گرگ ها را از من دور نگه دارد. ترس از شدت سرما و تنهایی در مسیر در مقابل ترس ار گرگ ها که رد پای بیشماری داشتند هیچ بود. کم کم سرعت باد از سمت غرب بیشتر میشد و باعث ناپدید شدن ردپاها می شد. متوجه شدم که کلاهم مناسب نمی باشد چون سوز باد مستقیما گوش چپم را اذیت می کرد. ساعت 15:30 شد و من مدام به GPS نگاه میکردم، تقریبا در مسیر بودم و ارتفاعم 3700 بود، 500 متر از تظر ارتفاع تا بارگاه فاصله داشتم. دو اسکی باز فرانسوی دیدم که از بارگاه سوم بر می‌گشتند.

از آنها پرسیدم که قله را صعود کردند، جوابشان منفی بود، گفتند هوای بارگاه بسیار سرد است و 2 ساعت با بارگاه فاصله دارم. خوشحال بودم که بنا به گفته آنها قبل از غروب آفتاب به بارگاه می رسم. به بالا رفتن ادامه دادم در ارتفاع 3850 متری بودم که دیگر بارگاه را نمیدیدم، کمی ترسیدم به GPS  نگاه کردم، در مسیر بودم ولی چون بارگاه را نمیدیدم کمی ترسیدم. هوا کم کم تاریک می شد، باورم نمیشد که هنوز به بارگاه سوم نرسیدم. در تابستان مسیر گوسفند سرا تا بارگاه سوم را 3:30 ساعته رفته بودم ولی حالا...

نزدیک ارتفاع 4000 متری بودم هنوز بارگاه را نمی دیدم، دو کوهنورد زنجانی را می‌دیدم که به سمت بارگاه می رفتند، تا به خودم آمدم دیگر آن دو را ندیدم، از GPS فهمیدم که بارگاه سمت چپ من است به سمت چپ حرکت کرده و وارد یخچال کوچکی شدم که تا کمر تو برف گیر کردم، ساعت 18:30 بود دیگر هوا تاریک شده بود اما من به زحمت از یخچال عبور کرده و میخواستم به مسیر ادامه دهم از یخچال که بالا آمدم ناگهان با برف و بوران فجیعی با سرعت زیاد مواجه شدم، با تلاش چند قدمی برداشتم چراغ های بارگاه را می دیدم، سعی کردم به مسیر ادامه دهم که کولاک با سرعت زیاد به صورتم زد ودر یک لحظه صورتم یخ زد. سریع به سمت یخچال برگشته و پشت سنگی پناه گرفتم، خیلی ترسیده بودم احساس می کردم دیگر کارم تمام است، به آرامی یخ ها را از صورتم کندم متوجه شدم دیگر نمیتوانم پیشروی کنم، باورم نمیشد، می گفتم خدایا فیلمه یا واقعیته؟

کمی به خودم آمدم، فهمیدم که دیگر پیشروی به سمت بارگاه غیرممکن است، به دنبال جای مناسبی برای بیواک گشتم یکی از سنگها را که به سمت یخچال بود انتخاب کردم، سنگ جلوی باد را گرفته بود ولی برف تا کمر بود، شروع کردم به

زیر اندازم را پهن کردم و خواستم با کفش داخل کیسه خواب شوم که داخل کیسه خواب با کفش جام نشد، مجبور شدم کیسه خواب را مثل پتو رویم بکشم.

ساعت 19 بود، هنوز به همسرم خبر نداده بودم، پدر و مادرم هم از برنامه کوهنوردی من اطلاعی نداشتند، قصد نداشتم خانواده ام را در جریان بگذارم که باعث ناراحتیشان شوم.

هوا بسیار سرد بود، مدام تنم میلرزید، نمیخواستم بمیرم، نمیخواستم تسلیم شوم،نمیخواستم بچه ام یتیم شود، از خدا می خواستم فقط بخاطر خانواده ام به من رحم کند و کمک کند تا زنده بمانم.

ساعت 20 بود به یاد آوردم شماره تماس دو کوهنورد زنجانی را دارم، به علیرضا زنگ زدم بر نداشت، به معین زنگ زدم برنداشت،ترسیده بودم خیلی می لرزیدم، به علیرضا پیام دادم که سمت راست بارگاه گیر کردم و خیلی می لرزم و دارم می میرم و کمک میخوام.

بعد از چند دقیقه همسرم زنگ زد و بهش گفتم که گیر کردم و نمیتوانم سمت بارگاه سوم بروم، پس از چند دقیقه همه باخبر شدند، هلال احمر هم تماس گرفت که نیرو اعزام کرده است. گروهی 26 نفره (تهرانی – مشهدی) در بارگاه سوم بودند. علیرضا تماس گرفت که با امداد گروه مشهدی به کمک خواهند آمد، ساعت 21 شد پدرم مدام زنگ میزد و من به گمان اینکه از جریان اطلاعی ندارد جواب ندادم که متوجه نشود. ساعت 22 شد و من همچنان میلرزم، گروه امداد به علت طوفان شدید نمی توانستند بالا بیایند.

خودم هم متوجه شدم، با تماس های مکرر از بارگاه توسط افراد مختلف تهرانی و مشهدی که نمی شناختمشان و امید ها و راهکارهای پی در پی متوجه شدم کمکی در کار نیست، هوا افتضاح بود نمیخواستم بقیه هم مثل من گرفتار شوند. کسی نمی توانست در این هوا برای کمک بیاید چون خودش هم گرفتار می شد. کوله پشتی ام مجهز بود ولی چادر نداشتم. چند بار سعی کردم تا نوشیدنی گرمی برای خودم درست کنم ولی هوا چنان سرد بود که قادر نبودم کاری انجام دهم، با دستکش پر نمیتوانستم کوله پشتی ام را باز کنم تا دستانم را از دستکش در می آوردم بلافاصله دستانم یخ می زد، حتی قادر نبودم توصیه های هلال احمر را انجام دهم ترجیح دادم زیر کیسه خواب بیحرکت بمانم، مثل جنین مچاله شده بودم تا تکانی می خوردم برف داخل کیسه خوابم میشد، هر از چند گاهی برفهای رو کیسه خواب را میتکاندم تا زیر برف مدفون نشوم. دما 33 درجه زیر صفر بود، ساعت 23 بود همین که میخواست خوابم ببرد صدای موبایل بیدارم می کرد، از ساعت 2 بامداد جمعه دیگر از تماس هم خبری نبود، تا صبح تمام بدنم می لرزید، پلک روی هم نگذاشتم، 24 ساعت بود غذا نخورده بودم، مدام ساعت را نگاه میردم تا صبح شود، دستها و پاهایم را تا صبح تکان می دادم، پهلوهام و زانوهام چون 12 ساعت بیحرکت بودم و فقط میلرزیدم خیلی درد گرفته بود، بالاخره هوا روشن شد، شکرگذار خدا بودم که کمکم کرد تا صبح دوام بیاورم.

7 صبح بود وسایلم را جمع کردم و سریع شروع به پایین رفتن کردم. 8 صبح بود، بچه های مشهد که به دنبال من بودند، حین پایین آمدن مرا پیدا کردند، با نوشاندن چای و عسل و خرما انرژی گرفته و به سمت گوسفند سرا حرکت کردیم.

بچه های مشهد خبر پیدا کردن مرا به همه رساندند. اما هلال احمر هلیکوپتر را فرا خوانده بودند. از قضا همان شب یکی از کوهنوردان تهرانی به نام محسن در حین برگشت از قله دچار سرمازدگی شدید شده و علی‌رغم ریکاوری، متاسفانه جان خود را از دست داد. به خاطر تشابه اسمی اشتباها خبر فوت مرا به خانوده ام دادند که آشوبی به پا شد! هیچ کس از خانواده ام تا صبح نخوابیده بودند، نیم ساعت بعد خبر فوت مرا تکذیب کردند و خودم بلافاصله با خانواده تماس گرفتم و خیال همه آسوده گشت.

ساعت 11 به گوسفند سرا رسیدیم که هلیکوپتر پس از حمل جنازه از بارگاه سوم، مرا هم سوار کرد و به بیمارستان میلاد برد.

خوشبختانه اتفاق خاصی برای من نیافتاد و فقط از ناحیه گوش چپ دچار سرمازدگی شدم که ان هم به مرور زمان درمان می شود.
اما تجربیاتی که در این سفر کسب کردم و اشتباهاتم را دیگر نباید تکرار کنم:
1. حتما با یک گروه منسجم با سرپرست و لیدر با تجربه به کوهنوردی بروم.
2. حتما همه البسه زمستانی ام کامل باشند.
3. حتما در صعود زمستانی چادر به همراه داشته باشم حتی اگر در مسیر پناهگاه باشد.
4. صبح زود و سپیده دم کوهنوردی را شروع کنم تا به تاریکی برنخورم.

با آرزوی سلامتی و موفقیت برای همه دوستان و ورزشکاران و کوهنوردان.
از کسانی که باعث ناراحتیشان شدم از صمیم قلب عذر خواهی می کنم.
از بچه های گروه کوهنوردی پویای مشهد و هلال احمر آمل نهایت تقدیر و تشکر را دارم.