گمشده در کوهستان : دوستانم راخوردم تا زنده بمانم !

 


در هواپیما می چرخیدیم و ماچو بازی می کردیم؛ حتی با هم شعر می خواندیم. ناگهان یکی از بچه ها از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت: «هواپیما خیلی به کوه ها نزدیک نیست؟»
خلبان اشتباه بزرگی کرد، او به سمت شمال چرخید و شروع به فرود آمدن کرد، در حالی که هنوز در ارتفاعات آند بودیم. ناگهان شروع به صعود کردیم، هواپیما تقریبا عمودی شده بود، نهایتا هواپیما استال کرد. به بخشی از کوه ها برخورد کردیم، با نیروی عظیمی به جلو پرتاب شدم و ضربه خیلی محکمی به سرم خورد. فکر کردم که مرده ام، صندلی ام را چنگ زدم و شروع به خواندن دعا کردم. یکی فریاد می زد: "خدایا! کمک کن! کمکم کن!" بدترین کابوسی بود که می توانید تصور کنید. دیگری فریاد می زد: "کور شده ام!" وقتی سرش را برگرداند، دیدم که مغزش به بیرون ریخته و تکه ای آهن به شکمش فرو رفته است.  
 
 15 هزار پا بالاتر از سطح دریا بودیم و دما ده درجه زیر صفر بود. وقتی بهمن بر سرمان فرود آمد، تقریبا تسلیم شده بودم اما یکی از بچه ها گفت: "روبرتو، چقدر خوش شانس هستی که می توانی به جای همه ما راه بروی." حرف او مثل تزریق شجاعت در قلبم بود. پاهای او از کار افتاده بودند اما من می توانستم راه بروم. باید به جای فکر کردن درباره خودم، به گروه می اندیشیدم.
به پتو نیاز داشتیم، پارچه های صندلی ها را پوشیدیم که از پشم بودند.  همه چمدان ها را پشت بدنه (قسمت کنده شده بنده) قرار دادیم تا هوای سرد به داخل هواپیما وارد نشود. با استفاده از صفحه پلاستیکی داخل اتاقک خلبان، برای خودمان عینک دودی درست کردیم. از قسمت پایین صندلی ها به عنوان کفش های برفی استفاده  و استخوان مرده ها را تبدیل به بانوج می کردیم.
 
دکتر کانسا
 
هر کس وظیفه ای داشت، چون من دانشجوی پزشکی بودم، وظیفه ام درمان مجروحان بود. باید شمار کشتگان را نیز نگه می داشتم. برف را ذوب می کردیم تا آب داشته باشیم. در کفش های راگبیمان گوشت می گذاشتیم و سفر می کردیم. در توپ های راگبی ادرار می کردیم زیرا اگر می خواستیم این کار را بیرون انجام دهیم، ادرارمان یخ می زد. وقتی در حال مرگ هستید، خیلی باهوش می شوید. زنده ماندیم زیرا یک تیم بودیم و توانستیم از کوه ها بیرون بیاییم.
 
آدم خواری مال موقعی است که کسی را بکشید و بخورید اما کار ما بیشتر آنتروپوفاژی بود. این بحث را 40 سال است که انجام می دهم. برایم مهم نیست، باید بدن مرده ها را می خوردیم و راه دیگری نداشتیم. گوشتشان پروتئین و چربی داشت، ما به این مواد نیاز داشتم، گوشتشان مثل گوشت گاو بود. چون تجربه کارهای پزشکی داشتم، بریدن اولین گوشت، برایم راحت تر بود. باور کردن این موضوع از لحاظ فکری تنها یک مرحله از ماجرا را حل می کرد، مرحله بعدی انجام دادنش بود. بسیار سخت است، دهنت باز نمی شود زیرا حس بدبختی داری.
اوایل فکر می کردم که این کارمان توهین به کرامت اجساد است اما بعدا اندیشیدم که اگر خودم بمیرم، از اینکه جسدم توانسته است دیگران را زنده نگه دارد مفتخر خواهم بود. به نظرم خوردن آن ها، تنها از لحاظ فیزیکی باعث وارد شدن وجودشان به من نمی شد، روح آن ها به بدن من می آمد. با هم پیمان بستیم که اگر بمیریم، دیگران می توانند بدنمان را بخورند. دیگران همیشه می گویند که ما زنده ماندیم چون بدن دوستانمان را خوردیم اما این سخت ترین بخش کار نبود. یک شب بعد از بهمن، می ترسیدیم که نکند زیر برف ها دفن شویم، غلبه بر این ترس، سخت تر از خوردن گوشت انسان ها است.
در ارتفاع بالا، بدن به شدت نیازمند جذب کالری است. خیلی گرسنه بودیم، هیچ امیدی برای یافتن غذا نداشتیم. کم کم گرسنگیمان شدیدتر شد و تلاش داشتیم تا هر چیزی را بخوریم. بارها هواپیما را گشتیم تا شاید لقمه غذایی بیابیم. تلاش کردیم که چرم صندلی ها را بخوریم اما مواد شیمیایی درون آن ها بیشتر برای ما ضرر داشت تا فایده. دوباره سعی کردیم تا کوسن صندلی ها را بخوریم اما آن ها غیرقابل هضم بودند؛ حتی می خواستیم لباس های تنمان را بخوریم. آنجا هیچ چیزی به جز آلومینیوم، پلاستیک، یخ و سنگ نبود.
هیچگاه اولین باری که گوشت مرده ها را خوردیم فراموش نمی کنم؛ نه روز از سانحه می گذشت. گوشت ها را به قطعات نازکی تقسیم کردیم و روی آهن گذاشتیم. همه ما بالاخره از این گوشت خوردیم. هر کس به موقع، تصمیمش را گرفت. بلافاصله بعد از اینکه گوشت را می خوردیم، پل های پشت سرمان خراب می شد. با بی گناهی و پاکی خداحافظی کردیم.
 
دو لحظه اساسی را در آن دوران تجربه کردم؛ اولی وقتی بود که ماه را بالای سرم می دیدم، خیلی نزدیک بود، فکر کردم می توانم لمسش کنم؛ مادربزرگم را در آن ماه دیدم. در روز ششم، بارش برف تمام شد و همه آب و چمن ها را دیدم، مانند یک هتل پنج ستاره بود، هر چقدر دلمان می خواست می توانستیم آب بنوشیم. یک مارمولک به من خیره شده بود، انگار داشت می گفت: "اینجا چه کار می کنی؟ چرا نمرده ای؟"
 
فاجعه آند
 
اولین کاری که بعد از رسیدن به اروگوئه کردم، دیدن والدین قربانیان بود. حس می کردم وظیفه دارم که به آن ها بگویم چه شد. برای آن ها مهم نبود که بدن فرزندانشان را خوردیم، برای آن ها زندگی، مهم بود. نامه های دوستان مان را به مادران شان دادیم و به آن ها گفتیم که حمایت دوستان مان برایم چقدر مهم بود.
هر سال در روز 22 دسامبر، دور هم جمع می شویم و هر ساله بازی راگبی‌ای برای زنده نگه داشتن یاد قربانیان در کشور شیلی برگزار می شود. فرزندانم می خواهند با خواهرزاده و برادرزاده های قربانیان به مدرسه بروند و همین کارها حال مرا خیلی بهتر کرد؛ خیلی بهتر از مراجعه به روانپزشک بود. افتخار می کنیم که خودمان درمان یافتیم؛ یادتان باشد ما کسی را نکشتیم، تنها زنده ماندیم
 
پرواز شماره 571 نیروی هوایی اروگوئه - روبرتو کانسا - ناندو پارادو

کمک خلبان قبل از سقوط، گفته بود که آن ها منطقه کوریچو را رد کرده اند، (که ادعایی کاملا غلط بود و هواپیما در شرق آند قرار داشت.) به همین دلیل گروه باور داشتند که راه زیادی تا رسیدن به شیلی ندارند. هتل متروکه ای در شرق محل سقوط هواپیما قرار داشت و بازماندگان با 29 کیلومتر راهپیمایی می توانستند به این هتل برسند تا حداقل سرپناهی مستحکم داشته باشند. طی نمودن این مسافت، حدود 1 الی 2 دو روز طول کشید .
 
بعد از چند ساعت حرکت به سمت شرق، گروه به دم کنده شده هواپیما رسید. دم و وسایل درون آن سالم بود، پارادو و کانسا می گویند که در قسمت پشتی هواپیما، شکلات، سیگار، لباس های تمیز و حتی کتاب های کامیک پیدا کردند. صبح فردا، گروه دوباره شروع به حرکت کرد اما آن ها تا سر حد یخ زدگی پیش رفتند و در نهایت تصمیم گرفتند که چند باتری را که در دم هواپیما پیدا کرده بودند بردارند و به مقر بازماندگان برگردند تا با استفاده از باتری ها، رادیوی شان را روشن و پیغام کمک ارسال کنند.
 
پرواز شماره 571 - آدم خواری
 
یک باربر به نام سرخیو کاتالان، صدای گروه را شنید و این موضوع را با دوستانش در میان گذاشت. یکی از باربران گفت که چند هفته پیش پدر کارلوس پاز، در کوهستان به دنبال پسرش می گشته . باربران باور نمی کردند که بعد از گذشت این همه مدت، کسی زنده مانده باشد. روز بعد کاتالان همراه با چند تکه نان، به رود بازگشت و دو مرد را در سمت دیگر رود دید. کاتالان برای آن ها نان پرت کرد و آن دو مرد، که پارادو و کانسا بودند، بلافاصله آن نان را خوردند. پارادو متنی را درباره سقوط هواپیما نوشت و اعلام کرد که افراد زیادی به کمک نیاز دارند، او کاغذ را به سنگی گره زد و به آن سمت رود فرستاد. کاتالان خیلی سریع مسئولین را در جریان گذاشت و به یکی از دوستانش سپرد تا دو مرد آن سوی رود را به محلی امن منتقل کند.
 
صبح فردا، گروه تجسس سانتیاگو را ترک کرد و برای نجات بازماندگان عازم شد. ناندو پارادو، سوار بر هلیکوپتر شد تا خلبان را به طرف لاشه هواپیما راهنمایی کند. در روز سیزدهم اکتبر، رسانه های دنیا، خبر یافتن بازماندگان را منتشر کردند و خبرنگاران زیادی به شیلی آمدند تا پارادو و کانسا را ببینند و با آن ها مصاحبه کنند. جالب است بدانید پارادو، در طول سفر، 44 کیلوگرم وزن کم کرد!

اولین کتاب درباره این ماجرا به نام "زنده ماندن" در سال 1973 توسط کلی بلیر نوشته شد. یک سال بعد، پیرس پائول، کتاب دیگری به نام "زنده: داستان بازماندگان آند" نوشت؛ هر دو کتاب به موفقیت های بسیار زیادی دست یافتند. ناندو پارادو هم کتاب دیگری به نام "معجزه آند: 72 روز در کوهستان و سفر طولانی من به خانه" را منتشر کردند.
 
رنه کاردونا، در سال 1976 فیلمی با نام "زنده ماندن" پیرامون فاجعه آند ساخت. معروف ترین فیلم در این باره، فیلم "زنده"، تولید سال 1993 است؛ فیلمی ساخته فرانک مارشال که از روی کتاب پیرس پائول ساخت شده بود. فیلم ها و مستندهای متعدد دیگری در این باره ساخته شده و یا در حال ساخته شدن است.
 
ناندو پارادو در حال حاضر سخنوری حرفه ای است که با شرکت HSM، همکاری می کند؛ او در سال 2010، به عنوان بهترین سخنور دنیا انتخاب شد. روبرتو کانسا هم از بهترین پزشکان کشور اروگوئه محسوب می شود و سخنران انگیزشی شرکت های بزرگی مانند کوکاکولا یا جنرال موتوز نیز هست.
 

ناندو پارادو - روبرتو کانسا

روبرتو کانسا و سرخیو کاتالان در سال 2002

منبع: «تابناک»